-
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ

بر خلاف نام داستان که بعضی ها گمان می کنند ترسناک است، صادق هدایت در این داستان کوتاه به شکلی مرگ را توصیف می کند که برای مخاطب گیرا و دلنشین می شود! وصف مرگ در چندین کلمه کار چندان آسانی نیست و این کار نه چندان آسان از چه کسی به غیر از صادق هدایت برمی آید؟ حتّی برخی از افراد علّـت خودکشی او را همین اثرش می دانند، زیرا در این اثر مرگ خاص می شود و خواستنی! تصمیم گرفتم توصیف های نغز این داستان را برایتان بازگو کنم:
1
چه لغت بیمناک و شورانگیزی است!
2
زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است.. تا زندگانی نباشد، مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت.
3
مرگ همۀ هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند: نه توانگر می شناسد نه گدا؛ نه پستی ن بلندی.
4
اگر مرگ نبود، همه آرزویش را می کردند.
5
ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش برمی داری.
6
تو زندگانی تلخ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب کند.
7
تو سروش فرخندۀ شادمانی هستی، امّا در آستانۀ تو شیون می کشند.
8
تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری...
متن کامل داستان:
چه لغت بیمناک و شورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد خنده را از لب میزداید شادمانی را از دل میبرد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود میمیرند. سنگها گیاهها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار میشده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار میگردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بیپایان دنبال میکند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر میگیرد. خورشید پرتو افشانی میکند نسیم میوزد گلها هوا را خوشبو میگردانند پرندگان نغمه سرایی میکنند. همه جنبندگان به جوش و خروش میآیند،آسمان لبخند میزند زمین میپروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو میکنند.مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند. نه توانگر میشناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر میخواباند .
تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد گری خود دست میکشند بیگناهان شکنجه نمیشوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنودهاند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمیبینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمیشنوند. بهترین پناهی است برای دردها غمها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش میشود همه این جنگ و جدال کشتارها و زندگی ها کشمکشها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام میگیرد.اگر مرگ نبود همه آرزویش را میکردند.فریاد های ناامیدی به آسمان بلند میشد به طبیعت نفرین میفرستادند. اگر زندگانی سپری نمیشد چقدر تلخ و ترسناک بود؟
هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبان گیر میگردد. اوست که چاره میبخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد.
ای مرگ!
تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش برمیداری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان میدهی تو نوش داروی ماتم زدگی و ناامیدی میباشی، دیده سرشک بار را خشک میگردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش میکند و میخواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده ودر گرداب سهمناک پرتاب میکند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشمتنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او میگسترانی. کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است ،فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان میزند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت میپندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون میکشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دلهای پژمرده میباشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز میکنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی میرهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاودانی داری…